بایاد او..
سلام.. من تا الان هیچوقت از این جورچیزا تو این وبم نذاشتم...چون وب من یه وبلاگ تقریبا مذهبیه.. ومن بیشتر متن های ادبی و مذهبیو اینجا تایپ میکنم.. این داستانو یکی از دوستام برام میل کرده.. وقتی خوندمش خیلی برام جالب بودو لذت بردم.. باخودم گفتم اینجا به عنوان یه زنگ تفریح بذارمش تا تو لذت بردن همه باهم شریک باشیم.. ؛-)
***
اوایل زندگی عاشقانه ای داشتن..
دومی هم به دنیا اومد..
اولین قدم بچه هاشون..
پدر این خانواده به سختی کار میکرد..
و مادر دنبال خوشگذرانی بود..
بچه ها بدون مراقبت بزرگ شدند و بچه های بدی از آب دراومدن..
یکیشون همش تو کلوب شبانه بود..
کوچکترینشون تصمیم به خودکشی گرفت..
وقتی پدرشون فهمید سکته کرد..
مادرشون هم عقلش رو از دست داد و دیوونه شد..
لطفا نظر یادتون نره!! :دییییییی
خط خطــی شده در چهارشنبه 89/12/4ساعت
1:57 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |